سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شریف‏ترین بى‏نیازى ، وانهادن آرزوهاست . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 85 دی 27 , ساعت 11:21 صبح

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،

                           سرها رو به پایین است.

کسی پاسخ نخواهد گفت ارباب رجوع پشت میزش را.

نگه ها چپ چپک بر جیب تو بارد،

که آیا چیزکی داری هدیه کارمندان را؟

و گر پرنده را سوی کس اندازی،

به اکراه آورد دست از بغل بیرون،

که اندازد نگاهی سرد و طولانی.

چو خودکارش برون آرد زخودکاردان، مشو دلشاد چون پتکی،

بکوبد بر سرت در پیش چشمانت:

«من امضایش نخواهم کرد...برو فردا بیا...فردای فرداها،

اگر پیدا کنم وقتی....»

تو گویی:«کارمند جوانمردم!بیا امضا کن این پرونده ام را!

که جیبم ناجوانمردانه خالی است...به خدا...

دمت گرم و سرت خوش باد!

سلامم را تو پاسخ گوی،لب بگشای!

منم من،میهمان این اداره،همان بی پول مغموم،

منم من،سنگ تیپاخورده ی رنجور،

منم،چترباز این اداره،وصله ی ناجور.

نه شیرینی،نه پول دارم،همان انسان بیکارم.

بیا امضا،امضا کن که بدبختم.

کارمندا!مهربانا! میهمان سال و ماهت پشت میز چون بید می لرزد.

پولی نیست،چیزی نیست،

صدایی گر شنیدی تو شپش های درون جیب من بوده است.

من امروز آمدستم تا که شاید،

تو امضایی در این پرونده اندازی»

و می گوید که:«بی گه شد،به پایان آمد این وقت اداری...

برو فردا بیا،فردای فردا،یا که شاید هفته ی بعد.»

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.

هوا دلگیر،درها بسته،سرها در گریبان،دست ها پنهان.

نفس ها ابر ،دلها خسته و غمگین.

کارمندان ،آدمک هایی به خواب آلود.

زمین دل مرده، سقف آسمان کوتاه.

غبار آلوده دفترها و انسان ها،

ادارات است.

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ